آدم ها توی هر مسافرت ، توی هر دیدار، توی هر آغوش ، بعدِ هر لبخند ، تکه هایی از خودشان را ... تکه هایی از دلشان را جا می گذراند ...! گاهی لبخندِ یک غریبه آنقدر زیبا می شود که دلت پَر می زند برای آشنایی اش ...! آشنایی بعضی ها بوی حیاطِ می دهد ، بوی حیاطِ خیس ...! بوی خاکِ خیس ... اصلا همه ی آشنایی ها خیس اند ... یا از بوسه یا از اشک ... آن دسته هم که خشک اند به درد لای جرز می خورند .... آشنایی باید آنقدر حوض باشد که ماهی قرمزِ قلبت خفگی های از سر دلتنگی را درد نکشد ... آشنایی باید آنقدر مِه باشد ... که نگرانی های پیش رویت را نبینی ، یا تار ببینی ... آشنایی باید آنقدر باران باشد که چاره ای جز چتر شدن روی سر غریبه ها نداشته باشی ... آشنایی باید آنقدر شربت باشد که عطشِ تمام تابستان های تنهایی ات را ببلعد ...
آدم ها توی هر بوسه ، تکه ای از عشقشان را ... تکه ای از نفسشان را جا می گذارند ... همین است که دلتنگی
نفست را میگیرد ... نفست را ... میگیرد
...!